ای دل ز چه می سوزی،جان از تو طلب دارم / عمریست گرفتارم،دیری است هوادارم
آتش بزن و برکن،کآزاد شود کارم / بی جان شدم و آخر از دست رود یارم
با حال پریشانم،من را به خودش خواند / از یار تهی گشتم با یار دگر دارم
دیدم که به چشم خود با دوست به جان آیم / ای کاش نمی رفتم با یار جفاکارم
اینبار نماز من تنها به تو تعظیم است / آزاد شدم آخر با دوست سفر دارم
هرکس که به بغیر از تو دل داد خطاکار است / شیرینی عشقت را صد شکر که من دارم
آزاد شدم از دون،دلشادتر از عالم / اقبال خوش من شد،دستان تو را دارم
نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۳۹۶ساعت 10:31 توسط فاطمه س|
دست نوشته ها...برچسب : اقبال, نویسنده : 9negasht631 بازدید : 119